برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است مرا فتاده دل از کف تو را چه افتاده ست؟
به کام تا
; نرساند مر لبش چون نای نصیحت هم عالم به گوش من باد است
اگر چه مست عشقم خراب کرد ولی اساس هستی من زین خراب آباد است
گدای کوی تو از هست خلد مستغنی است اسیر بند تو از هر دو عالم آزاد است
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار تورا نصیب همین کرده است و این داده ست
میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه است که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ کز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است
0 همراه:
ارسال یک نظر