۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

اِلَىَّ اِلَىَّ .....

یا من له القدرة و الكَمال

بزرگان شيعه در جستجوى امام حقّ

((هشام بن سالم )) مى گويد: بعد از وفات امام صادق (عليه السلام ) من با محمّد بن نعمان (مؤ من الطّاق ) در مدينه بوديم ، ديديم مردم در مورد امامت ((عبداللّه بن جعفر)) اجتماع كرده بودند و مى گفتند: امام بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور ((عبداللّه بن جعفر)) رفتيم ، ديديم جمعيّت بسيارى در حضور او هستند، ما از او زكات اموال پرسيديم كه به چه مقدار بايد برسد تا زكات آن واجب شود؟
گفت : در دويست درهم ، پنج درهم زكات واجب است ، پرسيدم از صد درهم چطور؟
گفت :((دو درهم و نيم زكات دارد)).
گفتيم : به خدا سوگند! حتى ((مرجِئه )) اين را نمى گويند.
گفت :((سوگند به خدا! نمى دانم آنان چه مى گويند)). از منزل عبداللّه گمراه و حيران بيرون آمديم و من با ابوجعفر احول (مؤ من الطّاق ، يكى از شاگردان امام صادق ) در يكى از كوچه هاى مدينه نشستيم و بر اثر ناراحتى گريه كرديم ، حيران و سرگردان بوديم و نمى دانستيم به كجا برويم و سراغ چه كسى را بگيريم ؟باخود مى گفتيم به سوى ((مرجئه ))بگرويم يا زيديه ، يا معتزله ،يا قَدَريّه ؟!.
در همين فكر و ترديد بوديم ، ناگهان پيرمردى را ديدم كه او را نمى شناختم ، به من اشاره كرد، ترسيدم كه مبادا از جاسوسهاى منصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) باشد؛زيرا منصور در مدينه جاسوسهايى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( عليه السلام ) گزارش دهند تا آن فردى را كه به دورش جمع شده اند، دستگير كرده و گردنش را بزنند لذا ترسيدم كه اين پيرمرد يكى از آن جاسوسها باشد، به دوستم مؤ من الطاق گفتم :((از من كناره بگير كه در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پيرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا به هلاكت نرسى و خودت بر هلاكت خودت كمك نكن )). مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسيار گرفت و رفت .
و من به دنبال پيرمرد به راه افتادم ، در حالى كه گمان مى كردم به دست او گرفتار شده ام و ديگر راه نجاتى نيست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى كه تسليم مرگ شده بودم ، تا اينكه پيرمرد مرا به خانه امام كاظم (عليه السلام ) برد، به من گفت :((خدا تو را مشمول رحمتش سازد، وارد خانه شو!)).
وارد خانه شدم ، تا امام كاظم (عليه السلام ) مرا ديد، بدون سابقه ، آغاز به سخن كرد و فرمود:
(( اِلَىَّ اِلَىَّ ، لا اِلَى الْمُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِيَّةِ وَلا اِلىَ الزَّيْدِيَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ)).
((به سوى من بيا، به سوى من بيا، نه به سوى مرجئه و نه قدريّه و نه زيديه و نه معتزله و نه به سوى خوارج )).
پرسيدم :((فدايت شوم ! پدرت از دنيا رفت ؟)).
فرمود:((آرى )).
گفتم : مقام امامت بعد از او به چه كسى محول شده است ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدايت مى كند)).
گفتم : فدايت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى كند كه امام بعد از پدرش مى باشد.
فرمود:((عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نكند)).
گفتم : فدايت شوم ! امامت بعد از امام صادق (عليه السلام ) از آن كيست ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدايت مى كند)).
گفتم : فدايت شوم ! تو همان امام هستى ؟
فرمود:((من آن را نمى گويم )).
با خود گفتم : من در سؤ ال كردن ، راه صحيحى را انتخاب نكرده ام .
سپس به او عرض كردم : فدايت شوم ! آيا تو امام دارى ؟
فرمود:((نه )) در اين هنگام دگرگون شدم و شكوه و عظمتى از امام كاظم (عليه السلام ) مرا فراگرفت كه جز خدا آن را نمى داند.
سپس عرض كردم : فدايت شوم ! از تو سؤ ال مى كنم ، همانگونه كه از پدرت سؤ ال مى كردم
فرمود:((سؤ ال كن تا آگاه گردى ، ولى آن را شايع نكن ، چرا كه اگر شايع كنى سر بريدن در كار است (و دژخيمان طاغوت به تو دست يابند و گردنت را بزنند)).
سؤ الهايى كردم ، او را درياى بى كران يافتم ، گفتم : فدايت شوم ! شيعيان پدرت گمراه و سرگردانند، آيا اين موضوع را با آنان در ميان بگذارم و آنان را به سوى امامت شما دعوت كنم ؟ با اينكه شما از من خواستى كه موضوع را كتمان كنم ؟
فرمود: آن افرادى را كه در آنان رشد و عقل ديدى ، به آنان جريان را بگو، ولى از آنان پيمان بگير كه آن را فاش نسازند و گرنه سر بريدن در كار است (و با دست اشاره به گلويش كرد)
((هشام )) مى گويد: پس از آن ، از حضور امام كاظم (عليه السلام ) بيرون آمدم و مؤ من الطّاق را ديدم ، گفت چه خبر؟
گفتم : هدايت است و داستان را براى او تعريف كردم .
سپس زُراره و ابابصير را ديديم كه به محضر امام كاظم (عليه السلام ) رفته اند و كلامش ‍ را شنيده اند و سؤ ال كرده اند و به امامت امام كاظم (عليه السلام ) باور نموده اند، سپس ‍ گروههايى از مردم را ديدم كه به حضور آن حضرت رسيده اند و هركسى به خدمت او رفته ، به امامت او معتقد شده است مگر گروه و دسته عمّار ساباطى (كه معتقد به امامت عبداللّه شدند و بعد هسته مركزى فرقه فَطَحِيّه تشكيل شد) ولى در آن هنگام در اطراف عبداللّه بن جعفر، جز اندكى از مردم ، كسى نمانده بودند.

3 همراه:

محمد مهدی گفت...

سلام
دوست عزیز قبل از اینکه محیط و قالب جدید را تبریک بگم. یه نکته با پررویی رنگ نوشته ها با رنگ زمینه نزدیکه و خیلی خوندن سخت مخصوصا برا آدمای نیم کوری مثل ما. آخه برا تقویت معنوی به بلاگ شما می یام. مطالب و نوای زیبا و دلنشین که با سلیقه انتخاب می کنید.

مغلوب گفت...

سلام
خیلی ممنون که این نکته رو تذکر دادید
الان یه کارایی کردم که متن پیدا باشه ولی باید یه کارهایی هم برای حاشیه و غیره انجام بدم
آیا الان متن مشخص هست؟

ناشناس گفت...

khoda kheyret bede