آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم
نه فراموشيم از ذكر تو خاموشي بود كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم
زنده مي كرد مرا دمبدم اميد وصال ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل عجب از قدر نبود آن شب و نادان بودم
كه به عقبي درم از حاصل دنيا پرسند گويم آن روز كه در صبحت جانان بود
خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
سعدي
0 همراه:
ارسال یک نظر